برچسب : نویسنده : bnabbatc بازدید : 207 تاريخ : دوشنبه 26 اسفند 1398 ساعت: 15:00
برچسب : نویسنده : bnabbatc بازدید : 197 تاريخ : دوشنبه 26 اسفند 1398 ساعت: 15:00
روح م درد می کند....هر چه می بینم و می شنوم می شوم درد....زخم می شود بر روح م...زخمی عمیق....هر چه نزدیک تر می شوم به آخر...انگار این قصه تکرار همان قصه ی قبلی بود....تکرار و تکرار و تکرار....
قبل تر ها فکر می کردم اگر ختم صلوات م برسد به هزارمینش اجابت می شود دعایم....خداهه این با تو بوداااااا
دلم پیش مهربانی های خانوم جان مانده....انگار دیگر آرام گرفته و دلتنگ پسر کوچکش نیست.....
برچسب : نویسنده : bnabbatc بازدید : 192 تاريخ : دوشنبه 26 اسفند 1398 ساعت: 15:00
بعد از چهار سال برایم زنگ زده بود.....نشناختم اولش...با کلی خبر آمده بود..گفت دفتر زده ام...درگیر مقاله پایان نامه ی ارشدش بود....ازدواج کرده بود و خانواده ی کوچکی داشت......از شیطنت های پسر کوچکش گفته بود......دنبال کارهای مهاجرتشان بود....و توی یک جشنواره شرکت کرده بود و خبر چاپ کتابش را می دهد...گفت بیا ببینمت...قیافه ات که عوض نشده....گفت نبات تو چی؟چه خبر؟....من سکوت...من مثل پارسال...مثل دو سال پیش....مثل سه سال پیش...و من از همه ی این ملاقات ها فرار می کنم....
برچسب : نویسنده : bnabbatc بازدید : 185 تاريخ : دوشنبه 26 اسفند 1398 ساعت: 15:00
و امشب به اندازه تمام غم بشریت رو دلم غم نشسته....
برچسب : نویسنده : bnabbatc بازدید : 189 تاريخ : دوشنبه 26 اسفند 1398 ساعت: 15:00
برچسب : نویسنده : bnabbatc بازدید : 193 تاريخ : دوشنبه 26 اسفند 1398 ساعت: 15:00